-
باید تظاهر کنم حالم خوب است
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 18:17
تظاهر میکنم که ترسیدهام تظاهر میکنم به بُنبَست رسیدهام تظاهر میکنم که پیر، که خسته، که بیحواس! پَرت میروم که عدهای خیال کنند امید ماندنم در سر نیست ... یا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چیزی، چراغی ...! دستم به قلم نمیرود کلماتم کناره گرفتهاند و سکوت ... سایهاش سنگین است، و خلوتی که گاه یادم میرود...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 18:13
شاید تو به اینی که می گویم اعتقاد نداشته باشی اما وجود دارند مردمانی که زندگی شان با کمترین تنش و آشفتگی می گذرد آنها خوب می پوشند خوب می خوابند ... ...آنها به زندگی ساده خانوادگی شان خرسندند غم و اندوه زندگی آنها را مختل نمی کند و غالبا احساس خوبی دارند وقتی مرگشان فرا رسد به مرگی آسان می میرند معمولا در خواب شما...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 18:12
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من گر از قفس گریزم، کجا روم کجا من؟ کجا روم، که راهی به گلشنی ندانم که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من ... نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من ز من هرآنکه او دور چو دل به سینه نزدیک به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من نه چشم دل به سویی نه باده در...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 آذرماه سال 1389 00:00
خزیده بودم تو مبل پاهام خم توی شکم جزوه هام هم روی پام ولی نگاهم به یه جا خیره...اومد بدون هیچ حرفی پرسید چرا بعد از این همه سال تکلیفتون رو با هم معلوم نمی کنید؟؟؟هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم خیره....نمیدونم جی تو نگاهم دید خنده،اشک،خوشحالی،ناراحتی،غصه،.... که دستش رو کشید رو سرم و بدون جواب من رفت...شاید هم فهمید که...
-
ترس
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 02:17
صدای زنگ مسیج که اومد دلم هری ریخت منتظر خبر که باشی چه خوب چه بد با هر صدایی دلت یه صدا میده خوندمش میفهممت.... بیشتر از هر وقت دیگه میفهممت رنگ و صدای دلهره هات آشناست اگه چند سال قبل برام ناآشنا بود و به خاطرش تو و خودمو شماتت میکردم...الان آگاه ترم بهشون میدونم نگرانت میکنه میدونم این فکرا میترسونه تو رو میدونم یه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 تیرماه سال 1389 16:26
من درین بستر بی خوابی راز نقش رؤیایی رخسار تو می جویم باز. با همه چشم ترا می جویم با همه شوق ترا می خواهم ... زیر لب باز ترا می خوانم دایم آهسته به نام ای مسیحا! اینک! مرده ئی در دل تابوت تکان می خورد آرام آرام . . .
-
goodbye
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 14:15
How I needed you How I grieve now you're gone In my dreams I see you I awake so alone I know you didn't want to leave Your heart yearned to stay But the strength I always loved in you Finally gave way Somehow I knew you would leave me this way Somehow I knew you could never, never stay And in the early morning light...
-
برای تو....
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1388 01:52
امشب داشتم برای یه دوست درد دل میکردم...از تو گفتم...خیلی دوست داشتم در موردت همین امشب با یکی راحت حرف بزنم که خدارو شکر یه دوست خوب سر راهم قرار گرفت...گفتم و گفتم....یه جملش رو با همه وجودم گفتم....گفتم: دوست دارم حتی شده واسه یک ساعت تمام حرفامو رو در رو ٬چشم تو چشم بهش بگم...گفت چرا ایمیل نمی زنی یا زنگ؟؟؟گفتم...
-
سفر
جمعه 4 دیماه سال 1388 01:14
دلم یه سفر خوب میخواد به یه جای خوب با همسفری خوب تر بدون خستگی و تشویش......کامل و باآرامش....که وقتی برگشتم تا مدتها به عنوان بهترین سفر عمرم ازش یاد کنم.....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 دیماه سال 1388 22:24
هم سنیم تقریبا...دختری هست خوشتیپ، خوشگل، با تحصیلات خوب ویه جورایی روشنفکر......میگه اگه یه روز بچه داشته باشم دوست ندارم دختر بشه...می پرسم چرا؟ میگه: " با دخترایی که الان دارم می بینم نمی تونم تحمل کنم یه دختر داشته باشم با این طرزفکر که روابط آزاد با پسرها داشته باشه و منم بتونم با قضیه کنار بیام. ترجیح میدم...
-
زذ نامتعهد!!!!
یکشنبه 29 آذرماه سال 1388 20:56
اصرارش زیاد بود که هم گروهی من شود...با وجودی که برای هم گروه شدن یک جنتل زن اکتیو رو انتخاب کرده بودم، بعد از آن همه لطف و و اصرار گفتم اوکی میایم برای صحبتهای اولیه...سرش توی نوت بوک و در حال صحبت درباره موضوع مربوطه بود ... داشت یک بحث جدید را شروع میکرد که گفت خب بانوووووو(سرش توی نوت بوک در حال پیدا کردن مطلب )...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 آذرماه سال 1388 16:01
یادت می آید چگونه در پس کوچه های بودن و نبودن منتظرم گذاشتی؟خوب که نگاه می کنم روزهایم سراسر دلتنگی است. دلتنگ چه ؟نمی دانم؟؟؟دلتنگ همان هایی که اسمش روزگاری نه چندان قریب دوست داشتن بود.....شبهای دلواپسی تا 5 صبح...حرف زدن ها...خندیدن ها ،ناراختی ها،توی دل قربان صدقه ها..... دلتنگم....دلتنگ کسی که به من فهماند عاشقی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 آذرماه سال 1388 02:15
یادت می آید چگونه در پس کوچه های بودن و نبودن منتظرم گذاشتی؟خوب که نگاه می کنم روزهایم سراسر دلتنگی است. دلتنگ چه ؟نمی دانم؟؟؟دلتنگ همان هایی که اسمش روزگاری نه چندان قریب دوست داشتن بود.....شبهای دلواپسی تا 5 صبح...حرف زدن ها...خندیدن ها ،ناراختی ها،توی دل قربان صدقه ها..... دلتنگم....دلتنگ کسی که به من فهماند عاشقی...
-
سلام عرض میکنیم
یکشنبه 15 دیماه سال 1387 00:35
داشتم نگاه میکردم دیدم بهمن پارسال این وبلاگو راه انداختم...اوم چه زود ۱ سال شد... فقط خواستم واسه شماهایی که اینقدر نگران حالم بودین بگم زنده ام....میام مینویسم ای عزیزان ای مشتاقان...
-
من و رئو : قسمت دوم
شنبه 6 بهمنماه سال 1386 20:37
اول بذارید یه چند تا نکته رو بگم بعد میریم سراغ ادامه ماجرا...یکی خصوصیت رفتاری رئو :پسر بینهایت آقا ٬مودب ٬متین٬ مهربون (اوممم خوب یکیم بیاد از من تعریف کنه )...تو تمام اون مدت با اون همه جنگی که داشتیم از گل بالاتر به من نگفت ٬ما حتی کوچکترین توهینی به هم نکردیم.اون حق طبیعیش بود کسی رو که دوست داره ببینه ٬حس کنه...
-
من و رئو : قسمت دوم
شنبه 6 بهمنماه سال 1386 18:33
اول بذارید یه چند تا نکته رو بگم بعد میریم سراغ ادامه ماجرا...یکی خصوصیت رفتاری رئو :پسر بینهایت آقا ٬مودب ٬متین٬ مهربون (اوممم خوب یکیم بیاد از من تعریف کنه )...تو تمام اون مدت با اون همه جنگی که داشتیم از گل بالاتر به من نگفت ٬ما حتی کوچکترین توهینی به هم نکردیم.اون حق طبیعیش بود کسی رو که دوست داره ببینه ٬حس کنه...
-
از هر دری سخنی
جمعه 5 بهمنماه سال 1386 15:42
تو این ۱.۵ روز تعطیلی :فیلم دیدم(اسمش the last Tycoon بود...جالبناک بود.بیشتر از همه از بازی De Niro که همون پسره باشه خوشم اومد).بیرون رفتم٬اوم دیگه اتاقی که مثل بازار شام بود رو مرتب کردم(ولی الان اگه نیگاش کنی انگار ۱ ساله دست بهش نزدی از نامرتبی ٬والا نمیدونم چه جوری به این سرعت باز نامرتب شد ...فکر کنم ایراد از...
-
چرا؟
پنجشنبه 4 بهمنماه سال 1386 13:46
کاش تو اینقدر خوب نبودی... خوب ؟؟؟ خوب یعنی چی؟وقتی معیار سنجش من واسه یه مرد خوب بودن تویی ٬تورو با چی میتونم بسنجم؟چی شد؟من وسط راهو ندیدم....همش اولشو یادمه و آخرش...از کجا اومدیم؟چه جوری رسیدیم؟چرا من یهو واسه تو شدم یکی دیگه .تو هم همینطور...واسه من عوض شدی...اصلا کلاعوض شدی...خودت ...کارات...حرفات...چرا؟چرا این...
-
۳ نکته
چهارشنبه 3 بهمنماه سال 1386 18:40
برگشته میگه سخت نگیر تو رو خدا!!!!!!!!!!! سخت؟؟؟چیرو سخت گرفتم؟؟همیشه واسه تو آسون ترین چیزا هم سخت بوده ....شاید الانم منظورت اینه که از دید تو من سخت میگیرم؟؟؟ دارم حرص میخورم ....ایهاالناس!!!!!!!!! بارون میاد...خیلی خوکشل شده همه جا...من نمیدونم چرا هر وقت بارونیه یاد کرم میفتم! که بعد بارون تو باغچه پیداشون...
-
فاصله
سهشنبه 2 بهمنماه سال 1386 21:20
چرا دنیا اینطوریه؟؟؟وقتی کسیو دوست نداری انقدر میاد دنبالت انقدر نازتو میکشه انقدر بهت محبت میکنه انقدر کارا واست انجام میده که هر بار که میخوای بهش بفهمونی بابا دوستش نداری و میخوای مستقیم بهش بگی برو! عذاب وجدان میگیری ..ولی با این وجود بهش میگی هزاران بار...و اونم هر بار شکوه و شکایت.... ولی اگه دنیا یه چرخ بخوره و...