یادت می آید چگونه در پس کوچه های بودن و نبودن منتظرم گذاشتی؟خوب که نگاه می کنم روزهایم سراسر دلتنگی است. دلتنگ چه ؟نمی دانم؟؟؟دلتنگ همان هایی که اسمش روزگاری نه چندان قریب دوست داشتن بود.....شبهای دلواپسی تا 5 صبح...حرف زدن ها...خندیدن ها ،ناراختی ها،توی دل قربان صدقه ها.....

دلتنگم....دلتنگ کسی که به من فهماند عاشقی را....و فهماند جدایی را...دو معنای نه چندان بیگانه که آشنا ....که وابسته....

دلم تنگ است....از بی کسی نیست....از بی عشقی است...

بیشتر از نبودنت، حس بی پناهی است که آزارم می دهد...پیش ترها که بودی، آخر دلتنگیهایم دلم قرص بود به بودنت و به آغوش احتمالیت....پیشترها که بودی نمی فهمبدم نبودنت را.....چه روزها و شبها که نقشه خانه ای را کشیدم که من و تو را دربرداشت و دیگر هیچ....خانه ای کوچک با یاسهای سفید و درخت نارنج....

معنای عاشقی را هنوز که هنوز است نمی توانم تفسیر کنم....ولی تو جرقه وجودش را زدی، چه شد آن همه بی تابی؟

نمی دانم در جواب سوال عامه ی "تا حالا عاشق شدی؟" چه جوابی بدهم؟بگویم آری یا چه؟

 داشتم می گفتم دلم تنگ است...تنگ 2500 شب پیش ها....دلتنگم.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد