من و رئو : قسمت دوم

اول بذارید یه چند تا نکته رو بگم بعد میریم سراغ ادامه ماجرا...یکی خصوصیت رفتاری رئو :پسر بینهایت آقا ٬مودب ٬متین٬ مهربون (اوممم خوب یکیم بیاد از من تعریف کنه )...تو تمام اون مدت با اون همه جنگی که داشتیم از گل بالاتر به من نگفت ٬ما حتی کوچکترین توهینی به هم نکردیم.اون حق طبیعیش بود کسی رو که دوست داره ببینه ٬حس کنه ٬دستشو بگیره ٬باهاش تلفنی حرف بزنه ولی خوب ۱۰۰ حیف که من نمیدونستم همچین حقی هم هر کدوم از ما میتونیم داشته باشیم... دلیلی نداره که بخوام اغراق کنم ولی واقعا پسر خوبی بود ...تو اون ۱-۲ سال که معمولا هر شب ساعت ۱۱-۱۲ قرار چتمون بود ۱ بار نشد که بدقولی کنه...خلاصه که رفتنش موجه بود ولی اونجوری رفتنش نه...شاید پیش خودش فکر کرده بود خوب اگه ماریا هم منو دوست داره یه بار اون پا پیش بذاره٬اگه هم نداره که چرا هر دو بیشتر از این زجر بکشیم؟!...
حالا ادامه ماجرا:
نبود رئو سخت نبود مصیبت بود ٬حالا بعد از نبودنش من خیلی چیزارو فهمیدم حتی حس واقعیمو ...حتی تک تک خوبیاشو ...۴-۵ ماه گذشت...بدون کوچکترین خبری از هم...یه روز که خیلی دلم تنگ شده بود بهش زنگ زدم!!! بعد از اون همه مدت ٬اونم وقتی که دیگه میگفتم شاید منو یادش رفته باشه(که بعید میدونستم)...زنگ زدم منو نشناخت...منو اشتباه گرفت...فاجعه ای بود اون روز...گویا همون موقع قرار بوده  یکی که تازه تو ارکات باهاش آشنا شده بوده بهش زنگ بزنه و اونو با من اشتباه گرفت...وقتی فهمید منم ٬نه اون میتونست حرفی بزنه نه من....ولی تا شبش من حال خودمو نمیفهمیدم ...اونم شماره ای از من نداشت که تماس بگیره...ولی واسم آف گذاشته بود و کلی توضیح داده بود و خیلی از این بابت ناراحت بود...یه چند بار بعدش با هم چت کردیم...من دلخور بودم ولی به روی خودم نمیاوردم...حالا این من بودم که بینهایت دوستش داشتم...و میدونستم ولی چندان ابراز نمیکردم...خلاصه این تماسهای پراکنده ادامه داشت ولی یه مدت بود که موبایل گرفته بودم ولی حتی شمارشو بهش ندادم...که فروختم ...و یه شماره دیگه گرفتم که اون وقت بود که این شمارم لو رفت (خودم لو دادم بابا) ...تماسها ادامه داشت ...اس ام اس زیاد میدادیم به هم ولی زنگ نه...هر از گاهی که میخواست زنگ بزنه قبلش مسیج میداد و با توافق قبلی زنگ میزد...گذشت و گذشت تا اون به خاطر کارش رفت بوشهر من زیاد اون موقع ازش اطلاعی نداشتم ...تماسمون در حد اس ام اس بود اونم چند روز ۱ بار... ولی بعد از اینکه دوباره برگشت خونشون ما تماسهامون زیاد تر شد...روز به روز بیشتر ...من مطمئن بودم که منو دوست داره ولی هیچ وقت ابراز مستقیمی ندیدم همیشه هم حرفامون در مورد کارای روزمره و .. بود...تو همین فاصله من که واسه ماموریت رفته بودم یه شهر دیگه (همون شهر رئو اینا٬ولی بهش نگفته بودم..هنوز کله شق بودم و لجباز و هنوز از دستش ناراحت بودم)یک نفر همونجا از من خواستگاری کرد...از بچه های شرکت همون شهر بود...تو نگاهش فهمیدم که حسابی گیر افتاده ...و فهمیدم که حالا حالا ها ول کن نیست ...و حدسمم درست بود...از اون آدمای سمج که هر چیزی رو بخوان باید بدست بیارن...و خانوادم هم به شدت راضی بودن ... من از همون اول طبق معمول گفتم نه ...ولی اون اصلا واسش مهم نبود...مایکل برخلاف رئو بیش از اندازه ابراز میکرد احساساتش رو ...نمیدونید چی کارا میکرد ... شاید خیلی کارهایی که خانوما دوست داشته باشن واسشون انجام بدن ولی خوب من هنوز نظرم نه بود...و خانواده هم میگفتن تو دلیلت واسه نه گفتن غیر منطقیه..منم واسه اینکه اونارو بتونم راضی کنم گفتم اوکی یه مدت باهاش تلفنی صحبت میکنم (تا یه ایراد پیدا کنم :اینو که نگفتم٬ دارم یواشکی به شماها میگم) خلاصه تماس هاش ادامه  داشت...و هر چی از اون صحبتا بیشتر میگذشت من بیشتر حس میکردم رئو رو دوست دارم و مایکل به دردم نمیخوره...ولی در مورد مایکل اصلا با رئو حرف نزدم...با خودم گفتم اینجوری میشم عین دختر لوسا که تا خواستگار واسشون میاد میرن به دوست پسرشون میگن که اونو بترسونن ... تازه با خودم میگفتم من که جوابم نه ه پس چرا ناراحتش کنم...خلاصه گذشت و گذشت ...شاید حدود ۹ ماه ...آها اینم بگم تو اون مدت دوباره من رفتم ماموریت و این بار رئو رو دیدم ولی با اعصاب خورد به خاطر سایه ای که مایکل تو زندگیم پهن کرده بود...۹ ماه گذشت...دیدم دیگه واقعا راهی جز بله گفتن ندارم....از یه طرفم میدونستم رابطه من و رئو فقط یه رابطه دوستیه اگه غیر ازین بود حداقل صحبتی میشد... قرار بود خانواده مایکل بیان و یه جورایی بله برون بشه قضیه و این حرفا٬ اونم تو حالتی که من هنوز بله نگفته بودم ...دلم پیش رئو بود ...ولی هیچ راهی نداشتم...دیگه وقتی دیدم قضیه به اون شدت جدیه به رئو گفتم .گفتم که دارم ازدواج میکنم جا خورد ولی هیچی نگفت فقط پرسید با کی و ... که من جواب دادم ... بعد از چند ساعت که بهم زنگ زد فقط اشک میریخت فقط گریه میکرد ٬ من نمیدونستم باید چی کار کنم ...فقط میگفتم گریه نکن هنوز که هیچی معلوم نیست ... و سعی میکردم قضیه رو کوچیک نیشون بدم که آروم بشه....

ادامه دارد....

پ.ن ۱:این داستان کاملا واقعی است ...شخصیت های داستان نیز هیچ گونه جنبه تخیلی دارند .

پ ن ۲:میدونید...خیلی مهمه وقتی کسی که باهاش همراه میشی کسی باشه که این حس رو بهت القا کنه که بهترینی...که جدا از اون جنسی که هستی (زن یا مرد) ببینتت...من با رئو این حسو داشتم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد