زذ نامتعهد!!!!

اصرارش زیاد بود که هم گروهی من شود...با وجودی که برای هم گروه شدن یک جنتل زن اکتیو رو انتخاب کرده بودم، بعد از آن همه لطف و و اصرار گفتم اوکی میایم برای صحبتهای اولیه...سرش توی نوت بوک و در حال صحبت درباره موضوع مربوطه بود ... داشت یک بحث جدید را شروع میکرد که گفت خب بانوووووو(سرش توی نوت بوک در حال پیدا کردن مطلب ) ....حرفش قطع شد...حس کردم در حال سلام علیک  است، نگاه که کردم خانمی را دیدم که با غضب تماشایم میکرد و روی صندلی جلو نشست... بحث را ادامه دادیم با این تفاوت که حالا دیگر به جای ضمیرهای مفرد، ضمیرهای جمع استفاده می کرد و آخر تمام فعل ها یک 'ید' اضافه شده بود!!!

پ.ن: نه به سال به سال اینجا نیومدنم، نه به روزی 2 بار آپ کردنم....علتش رو نپرسید خودم میگم.....امتحانام داره شروع میشه و ایضا کار جدید!

یادت می آید چگونه در پس کوچه های بودن و نبودن منتظرم گذاشتی؟خوب که نگاه می کنم روزهایم سراسر دلتنگی است. دلتنگ چه ؟نمی دانم؟؟؟دلتنگ همان هایی که اسمش روزگاری نه چندان قریب دوست داشتن بود.....شبهای دلواپسی تا 5 صبح...حرف زدن ها...خندیدن ها ،ناراختی ها،توی دل قربان صدقه ها.....

دلتنگم....دلتنگ کسی که به من فهماند عاشقی را....و فهماند جدایی را...دو معنای نه چندان بیگانه که آشنا ....که وابسته....

دلم تنگ است....از بی کسی نیست....از بی عشقی است...

بیشتر از نبودنت، حس بی پناهی است که آزارم می دهد...پیش ترها که بودی، آخر دلتنگیهایم دلم قرص بود به بودنت و به آغوش احتمالیت....پیشترها که بودی نمی فهمبدم نبودنت را.....چه روزها و شبها که نقشه خانه ای را کشیدم که من و تو را دربرداشت و دیگر هیچ....خانه ای کوچک با یاسهای سفید و درخت نارنج....

معنای عاشقی را هنوز که هنوز است نمی توانم تفسیر کنم....ولی تو جرقه وجودش را زدی، چه شد آن همه بی تابی؟

نمی دانم در جواب سوال عامه ی "تا حالا عاشق شدی؟" چه جوابی بدهم؟بگویم آری یا چه؟

 داشتم می گفتم دلم تنگ است...تنگ 2500 شب پیش ها....دلتنگم.....

یادت می آید چگونه در پس کوچه های بودن و نبودن منتظرم گذاشتی؟خوب که نگاه می کنم روزهایم سراسر دلتنگی است. دلتنگ چه ؟نمی دانم؟؟؟دلتنگ همان هایی که اسمش روزگاری نه چندان قریب دوست داشتن بود.....شبهای دلواپسی تا 5 صبح...حرف زدن ها...خندیدن ها ،ناراختی ها،توی دل قربان صدقه ها.....

دلتنگم....دلتنگ کسی که به من فهماند عاشقی را....و فهماند جدایی را...دو معنای نه چندان بیگانه که آشنا ....که وابسته....

دلم تنگ است....از بی کسی نیست....از بی عشقی است...

بیشتر از نبودنت، حس بی پناهی است که آزارم می دهد...پیش ترها که بودی، آخر دلتنگیهایم دلم قرص بود به بودنت و به آغوش احتمالیت....پیشترها که بودی نمی فهمبدم نبودنت را.....چه روزها و شبها که نقشه خانه ای را کشیدم که من و تو را دربرداشت و دیگر هیچ....خانه ای کوچک با یاسهای سفید و درخت نارنج....

معنای عاشقی را هنوز که هنوز است نمی توانم تفسیر کنم....ولی تو جرقه وجودش را زدی، چه شد آن همه بی تابی؟

نمی دانم در جواب سوال عامه ی "تا حالا عاشق شدی؟" چه جوابی بدهم؟بگویم آری یا چه؟

 داشتم می گفتم دلم تنگ است...تنگ 2500 شب پیش ها....دلتنگم.....