از هر دری سخنی

  • تو این ۱.۵ روز تعطیلی :فیلم دیدم(اسمش the last Tycoon بود...جالبناک بود.بیشتر از همه از بازی De Niro که همون پسره باشه خوشم اومد).بیرون رفتم٬اوم دیگه اتاقی که مثل بازار شام بود رو مرتب کردم(ولی الان اگه نیگاش کنی انگار ۱ ساله دست بهش نزدی از نامرتبی ٬والا نمیدونم چه جوری به این سرعت باز نامرتب شد ...فکر کنم ایراد از اتاقه)٬ وبلاگ نوشتم٬گردشی در وب کردم ولی درس؟اوم اصلا ...خدایا مرا چرا اینگونه آفریدی؟! ...چشه مگه ؟به این خوبی ...خدایا متشکریم....

 

  • مامان چند روز پیش رفته بیرون یخچال دیده بعد اومده خونه داره تعریف میکنه ٬داداشم بهش میگه خب مامان یه دونه از اونا بخر که تی وی داره بذار تو سالن٬هم کار ما که میخوایم روزی ۱۰۰۰ بار بریم سر یخچال راحت میشه ٬هم برق کمتر مصرف میکنیم.ما خانوادتن دانشمند و اقتصاددانیم .ولی نمیخوایم کشف شیم..گفته باشم....

 

  • خیلی بی معرفتی ...حتی نخواستی بدونی بعد از اون عصبانیت که خون جلو چشمامو گرفته بود و می خواستم برم آمریکارو سر به نیست کنم ٬ حالم بهتر شده یا نه! والا به خدا اونایی که ادعای دوستیشون نمیشه ۱۰۰ درجه با معرفت ترن...اینا مهم نیست ..مهم عمریه که تلف شد...دوست دارم بشینم کل ماجرارو بنویسم ...مینویسم به زودی...
نظرات 1 + ارسال نظر
نیما و مهناز جمعه 5 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 03:43 ب.ظ http://man-va-mahnaz.blogsky.com/

وبلاگت رو خوندم از احساساتت نوشته بودی. یه سر به احساساته ما هم بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد