تظاهر میکنم که ترسیدهام
تظاهر میکنم به بُنبَست رسیدهام
تظاهر میکنم که پیر، که خسته، که بیحواس!
پَرت میروم که عدهای خیال کنند
امید ماندنم در سر نیست
...یا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چیزی، چراغی ...!
دستم به قلم نمیرود
کلماتم کناره گرفتهاند
و سکوت ... سایهاش سنگین است،
و خلوتی که گاه یادم میرود خانهی خودِ من است.
از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بیزارم
از خیانتِ همهمه به خاموشی
از دیو و از شنیدن، از دیوار.
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیلِ داناییست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانیست
چقدر ...
نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خستهی خراب
از خوابِ زندگی میلرزد.
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحتام، راضیام، رها ...
راهی نیست.
مجبورم!
باید به اعتمادِ آسودهی سایه به آفتاب برگردم.
شاید تو به اینی که می گویم اعتقاد نداشته باشی
اما وجود دارند مردمانی که
زندگی شان با کمترین تنش و آشفتگی می گذرد
آنها خوب می پوشند
خوب می خوابند
......آنها به زندگی ساده خانوادگی شان خرسندند
غم و اندوه زندگی آنها را مختل نمی کند
و غالبا احساس خوبی دارند
وقتی مرگشان فرا رسد
به مرگی آسان می میرند
معمولا در خواب
شما ممکن است باور نکنید این را
اما مردمانی اینگونه زندگی می کنند
اما من یکی از آنها نیستم
آه.....نه....من یکی از آنها نیستم
من حتی به آنها نزدیک هم نیستم
آن ها کجایند
ومن کجا
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم کجا من؟
کجا روم، که راهی به گلشنی ندانم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من
...
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ز من هرآنکه او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
سیمین بهبهانی
خزیده بودم تو مبل پاهام خم توی شکم جزوه هام هم روی پام ولی نگاهم به یه جا خیره...اومد بدون هیچ حرفی پرسید چرا بعد از این همه سال تکلیفتون رو با هم معلوم نمی کنید؟؟؟هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم خیره....نمیدونم جی تو نگاهم دید خنده،اشک،خوشحالی،ناراحتی،غصه،.... که دستش رو کشید رو سرم و بدون جواب من رفت...شاید هم فهمید که تکلیفمون رو معلوم کردیم.....
صدای زنگ مسیج که اومد دلم هری ریخت
منتظر خبر که باشی چه خوب چه بد با هر صدایی دلت یه صدا میده
خوندمش
میفهممت.... بیشتر از هر وقت دیگه میفهممت
رنگ و صدای دلهره هات آشناست
اگه چند سال قبل برام ناآشنا بود و به خاطرش تو و خودمو شماتت میکردم...الان آگاه ترم بهشون
میدونم نگرانت میکنه
میدونم این فکرا میترسونه تو رو
میدونم یه چیزی جلوی گلوت رو میگیره وقتی میخوای در موردش با اهل خونه حرف بزنی
میدونم هر وقت فکر میکنی بهش چه جوری میشی
همه رو میدونم ولی نمیدونم چرا
چی ترسناک تر از همه این لحظه ها ست که گذروندیم
چی غم انگیزتر از اشکهایی هست که ریختیم
چی دلگیر تر از دلتنگیهایی هست که کشیدیم
اگه نخواستی، فعل هارو مفرد کن.
کاش میتونستم کاری کنم
کاش از من میخواستی کاری کنم
کاش....
کاش باهام حرف میزدی....نوشته هاتو نمیخوام...حرفاتو میخوام
دلتنگ تر از هر وقت دیگه ام....
دوستت دارم بیشتر از هر حرفی
How I needed you
How I grieve now you're gone
In my dreams I see you
I awake so alone
I know you didn't want to leave
Your heart yearned to stay
But the strength I always loved in you
Finally gave way
Somehow I knew you would leave me this way
Somehow I knew you could never, never stay
And in the early morning light
After a silent peaceful night
You took my heart away
And my being
In my dreams I can see you
I can tell you how I feel
In my dreams I can hold you
And it feels so real
I still feel the pain
I still feel your love
I still feel the pain
I still feel your love
And somehow I knew you could never, never stay
And somehow I knew you would leave me
And in the early morning light
After a silent peaceful night
You took my heart away
Oh I wish, I wish you could have stayed...
امشب داشتم برای یه دوست درد دل میکردم...از تو گفتم...خیلی دوست داشتم در موردت همین امشب با یکی راحت حرف بزنم که خدارو شکر یه دوست خوب سر راهم قرار گرفت...گفتم و گفتم....یه جملش رو با همه وجودم گفتم....گفتم: دوست دارم حتی شده واسه یک ساعت تمام حرفامو رو در رو ٬چشم تو چشم بهش بگم...گفت چرا ایمیل نمی زنی یا زنگ؟؟؟گفتم رود رو می خوام باشه....شاید تمامش تکراری باشه ولی واسم مهمه که پیشم باشه که این حرفارو بزنم....
نمی دونم .....نمی دونم....هیچی نمی دونم....
دلم یه سفر خوب میخواد به یه جای خوب با همسفری خوب تر
بدون خستگی و تشویش......کامل و باآرامش....که وقتی برگشتم تا مدتها به عنوان بهترین سفر عمرم ازش یاد کنم.....
هم سنیم تقریبا...دختری هست خوشتیپ، خوشگل، با تحصیلات خوب ویه جورایی روشنفکر......میگه اگه یه روز بچه داشته باشم دوست ندارم دختر بشه...می پرسم چرا؟ میگه: "با دخترایی که الان دارم می بینم نمی تونم تحمل کنم یه دختر داشته باشم با این طرزفکر که روابط آزاد با پسرها داشته باشه و منم بتونم با قضیه کنار بیام. ترجیح میدم پسر باشه که هر کاری هم کرد با دخترا دلم نسوزه بگم خوب پسره و اشکالی نداره"
ناراحت می شم و می گم : "تا وقتی ما اینجوری فکر می کنیم هیچ وقت فرهنگمون تو این موارد پیشرفت نمی کنه...تو به عنوان مادر یه پسر بهش حق میدی هر کاری بکنه و هرجور میخواد با دختر دیگران رفتار کنه با این عنوان که پسره و اشکالی نداره ولی به دختر خودت که میرسه قضیه عکس میشه .... همینه که تفکر مردسالاری جامعه مون هیچ وقت درست نمی شه."
آدمیه که نمی تونه نظر عکس خودش رو تحمل کنه و داره سفسطه می کنه که جلوی بقیه دوستان نشون بده حق با اون بوده ولی من بدون توجه به حرفاش دارم تو ذهنم 20 سال دیگه رو تجسم می کنم با دختر احتمالیش...